سندرم تنفر از صدای ضبط شدۀ خود

1
مایع قرمز کدری درون استوانههای شفاف دوید. دستم یخ کرد. مچم را باز کردم و به جای سوزنی که سرش را در رگم فرو کرده بود به نوک انگشتانم خیره شدم.
سوزن بیرون آمد. پنبه روی دستم نشست و چسب سفید و باریکی روی آن دراز کشید.
رفته بودم چکاپ. پزشکی که هفتۀ گذشته به او مراجعه کرده بودم هفت هشت خطی دفترچه را با حروف انگلیسی پر کرده بود و حالا به دنبال آنها، چهار پنج لولهی آزمایش یکی پس از دیگری پر شده بودند.
سالی یک بارَش را توصیه کردهاند. برای رو کردن دستِ بیماریهای پنهان، پیشگیری و احتیاطِ بیشتر بابت اعداد لب مرز.
دوباره به یاد دغدغهی همیشگیام افتادم که چرا همیشه کفه ترازو به نفع جسم و بدن سنگینتر است و برای روح و روان آدمی کمتر چنین فرصتی دست میدهد. نه فرهنگش را جا انداختهاند و نه بسترش را فراهم کردهاند که سالی یکی دوبار برویم بنشینیم مقابل یک روانشناسی، مربیای، منتوری چیزی و درونیاتمان را نیز چکاپی بکنیم.
اهمیت سلامت روان بیشتر از سلامت جسم نباشد کمتر هم نیست.
بگذریم.
این بار فکر دیگری ذهنم را قلقلک داد. از جسم و روح فراتر رفته و از بُعدی دیگر به ماجرا نگاه کردم.
اصولا سلامتی هر چیزی را باید هر از گاهی سنجید. حتی سلامتی شغل و حرفه و هنر. مگر نه اینکه سلامتی پشتوانه و تضمینِ ادامۀ حیات است؟
راه دوری نرفتم، به نویسندگی فکر کردم و به اینکه کاش یک نویسده هم میتوانست در طول حیات نویسندگیاش چندین بار سلامت نوشتنش را بررسی کند، البته به همین سادگی. کاش میشد خون کلمات را در شیشه کرد و آن را به مرجع معتبری سپرد و با تحویل گرفتن تعدادی عدد و ارقام و نمودار به سطح سلامتی آن پی برد.
شاید بازخورد گرفتن _البته به شیوۀ صحیحش_ یکی از این راهها باشد.
2
امروز آقای قائدی پیام داده بود که «سهشنبهها با شعرا» تمام شد؟
سهشنبهها با شعرا پادکستی بود که در آن هر هفته شاعری انتخاب و تعدادی از اشعارش با شیوهای بسیار آماتورطوری(!) خوانده و ضبط میشد.
به پاسخ مختصر بله اکتفا کردم.
تجربهی خوبی بود. با شاعران متفاوتی آشنا شدم و از آنجایی که هیچ اهرمی به اندازۀ فشار بیرونی، انجام کاری بهطور مداوم را تضمین نمیکند، بهناچار هر هفته شعر میخواندم و سهشنبهها در کانال تلگرامم منتشر میکردم.
ایدۀ ضبط این پادکستها، بیش از اینکه ریشه در علاقه به شعر داشته باشد _که داشت_، تلاشی بود در جهت درمان «سندرم تنفر از صدای ضبط شدۀ خود».
اما در طول این سی و شش هفته کمکم احساس کردم که امیدی به درمان نیست، پس رها کردم.
باید همین جا به بیماری دیگری به نام «سندرم تنفر از تصویر ضبط شدۀ خود» نیز اعتراف کنم که شاید اگر تاکنون اقدامی در راستای درمان آن انجام ندادهام به همان دلیل ناامیدی از درمان باشد.
سلام خانم شجاعی واقعا عالی بود پادکست های شما و دقیقا روند بهتر شدن در اون مشخص بود همین که ضبط کردین و منتشر کردین خیلی عالی بود
در سایت هم همه را بگذارید
سلام آقای قائدی
ممنون از لطفتون
تجربهی خیلی خوبی بود.
پیشنهاد انتشار در سایت هم پیشنهاد خوبی است. حتما. ممنونم