ساکن طبقه وسط

ساکن طبقه وسط یک فیلم خاص است، عامهپسند نیست.
به گمان من، نوعِ مخاطب این فیلم در نام آن نهفته است: ساکنین طبقه وسط.
با این توضیح که استثنائاً اینبار در این طبقهبندی پای اقتصاد، فرهنگ، سیاست و اجتماع در میان نیست. ساکنین طبقه وسط انسانهای متفاوتی هستند که در هیچ گروه خاصی جای نمیگیرند. امیر مهرانی در مطلب زیبایی که راجع به این فیلم نوشته، ساکنین طبقه وسط را اینگونه توصیف کرده است:
دنیا شاید سه طبقه داشته باشد و هرکسی ساکن یک طبقه است. ساکنین طبقه اول به دنیا و مادیات و خودشان وابسته هستند. به آن چیزهایی که در آموزههای دینی میگویند لذات زودگذر. ساکنین طبقهی اول بهظاهر بهخوی و خصلت ریشه در غریزهشان میپردازند.
ساکنین طبقهی سوم آنها هستند که رستگار شدهاند. آنها بهجاودانگی رسیدهاند. به اثر خود در دنیا آگاهند و میدانند سرمنزل و مقصودشان کجاست. اما در این بین ساکنین طبقهی وسط سرگشتهترین آدمها هستند. آدمهایی که نه لذات طبقهی اول راضیشان میکند و نه مسیر رسیدن به طبقه بالاتر را یافتهاند. آنها به هر دری میزنند، درد میکشند، یقهی خودشان را میگیرند، شک میکنند، ناامید میشوند، به انزوا میروند، پرسش میکنند و جوابی به دست نمیآورند و آنقدر در خودشان و افکارشان میتنند تا دست آخر راه تعالی را بیابند.
(متن کامل آقای مهرانی را میتوانید اینجا مطالعه کنید.)
و اما داستان فیلم:
فیلم داستان نویسندهای است که به دنبالِ پایانی جاودانه برای داستانش است، و در این مسیر با شخصیتهای مختلف (از شیخ صنعان،مولانا، سهروردی و سقراط گرفته تا چگوارا، نیوتون و راجر واترز) همذاتپنداری میکند.
اینکه شهاب حسینی با بازی کردن در بیش از 30 نقش متفاوت در این فیلم رکوردی را از آن خود کرده، یا در مقام کارگردانی (به عنوان اولین تجریه) چقدر موفق بوده، موضوعاتی است که بیشتر برای منتقدین سینما جذاب است. من ترجیح میدهم آنچه را که فیلم با هدفِ انتقالش ساخته شده دریابم.
فیلم به شدت نمادگراست. به عنوان مثال بههمریختگی محل زندگی نویسنده که آشفتگی فکری او را نشان میدهد، تصویری از نقاشی “آفرینش انسان” اثر میکل آنژ روی لباس نویسنده، عدد 69 روی درب خانهی همسایه طبقه پایین، و ساکن بودن نویسنده درست در طبقه وسط یک آپارتمان.
در فیلم به وضعیت بسازبفروش در کارهای فرهنگی نیز اشاره میشود.
گرچه فیلم به واسطهی موضوعی که دارد کمی آشفته و نامنظم به نظر میآید ولی طنزی که در برخی از صحنهها هست، این پراکندگی را پوشانده و مانع از کلافه شدن بیننده میشود.
فیلم بر خلاف ساده و روان بودن، بهشدت فلسفی است.
گرچه به همهی سیواندی شخصیت مختلف، خوب پرداخته نشده (که البته با توجه به محدودیت زمانی برای یک فیلم کاملا هم طبیعی است)، ولی سعی شده تا در کمترین زمان ممکن و با کوتاهترین سکانسها، برداشتی هرچند کلی از شخصیت به ما داده شود. برداشتی که حداقل ما را با این سوال مواجه کند که «من شبیه کدام یک هستم؟» و احتمالاً تماشای فیلم تا پایان، تنها برای آنهایی جذاب است که _درست مثل خودِ شهاب حسینی در فیلم _ به جوابی برای این سوال نرسد. یعنی همان ساکنان طبقه وسط.
فیلم با عبارت «مرا بپذیر» و قطعهی زیبای بیقرار از آلبوم حریق خزان با صدای علیرضا قربانی به پایان میرسد.
و نکته آخر اینکه، در طول فیلم نقش اصلی با هیچ نام مشخصی خطاب قرار داده نمیشود، شاید با این هدف که به ما بگوید او نوعِ انسان است، او خود ما هستیم.
دیدگاه بگذارید