سفر تا کِی؟!

مسافر بودن سالهاست که با من است. انگار جزئی از شخصیتم شده، مثلِ کمی خجالتی بودن و یا بیش از حد دلسوز بودنم.
از وقتی دانشگاه دولتیِ شهری در خوزستان را به دانشگاه آزادِ بغل گوشم ترجیح دادم و چمدانم را بستم، ده سال میگذرد. آن روز اصلا فکرش را هم نمیکردم که همین یک تصمیمِ نه چندان بزرگ، ادامهی زندگیام را تحتالشعاع قرار دهد و در راه بودن، جزء جداییناپذیرِ آن شود.
دورهی کارشناسی که تمام شد، تنها چیزی که تغییر کرد جهتِ حرکتم روی نقشه بود، این بار به سمت تهران. مسافت کمتر شده بود، اما باز، من بودم و چمدان و جاده.
بعد از دفاعِ پایاننامهی ارشد سفری به مشهد رفتم تا حُسن ختامی باشد برای شش سال در راه بودن و هجده نوزده سال تحصیل بی وقفه! به نصف جهان برگشتم و همین که خواستم چون انسانهای اولیه، شاد و خوشحال، یکجانشینی را برگزینم، سر و کلهی کسی پیدا شد که تصمیم گرفتم ادامهی زندگی را همراه، همسر و همسفرش باشم. ناگزیر به تهران برگشتم و حالا چهار سال به آن شش سال اضافه شده و این نهضت ادامه دارد… .
ده سالِ پیش که برای اولین بار، بارِ سفر بستم و چمدان به دست، تنها به راه افتادم، فکر نمیکردم که سفر، تا این حد با زندگیام آمیخته شود.
اوایل، آنچه بیش از همه درگیرم میکرد، سختیِ سفر بود. اما کمکم رنگ باخت و بُعدِ دیگری از آن، نمایان شد. دیگر، مسئله، اتوبوس و آدمهایی که کنارم مینشستند، به موقع رسیدن به ترمینال، رانندههای مختلف که دیگر مرا میشناختند، شبهای سردِ بین راه، رانندگیهای غیرمحتاطانه، جلوی در دانشگاه یا سرِ میدانِ نزدیکِ خوابگاه پیاده شدن، تاکسیهای ترمینال به خوابگاه و کشیدن چمدان روی زمین در تاریکروشن صبح نبود، اینها همگی آرامآرام خودشان را جمعوجور کرده و به حاشیه رفتند.
آنچه بعد از آن در وجودم جاخوش کرد، نوعی بیقراری بود، آماده باشِ دائم، یک مسافرِ همیشگی بودن. و این حسِّ “تعلّق نداشتن” به جایی که بودم، کم کم از اتوبوس به خوابگاه و بعد از آن حتی به خانه کشیده شد.
و این حس این روزها هم با من نفَس میکِشد:
با هر بار پایین آوردن چمدان از بالای کمد،
با هر بار پُر و خالی کردن آن،
با هر بار چشم دوختن به خطوط سفید وسط جاده،
با هر بار خیره شدن به ستارههای چسبیده به زمین در دلِ آسمانِ شب،
با هر بار غرق شدن در فکرِ داستانِ زندگیِ دیگر مسافران جاده،
با هر بار نوشیدن یک استکان چای، در حال حرکت،
با هر بار پیامک دادنِ “ما نزدیکیم” و یا “ما رسیدیم”،
با هر بار در آغوش کشیدن و سلام و خداحافظی کردن،
با هر بار لبریز شدن از شور و شعفِ رسیدن،
با هر بار کنار آمدن با دلتنگیِ جداشدن،
با هر بار …
و این روزها به این میاندیشم که شاید بد نباشد این حسِّ عدمِ تعلّق به جایی که هستم به لحظههای دنیایم نیز سرایت کند مگر نه اینکه میگویند:
این دنیا مسافرخانهای بیش نیست… .
دیدگاه بگذارید