میمیری اگر…
در پیادهروی خیابانی ایستادهای. دستهایت همدیگر را به آغوش کشیدهاند، پاهایت میلرزند، دندانهایت به هم میخورند، بازدمت ابرهای کوچکی مقابل صورتت نقاشی میکند… سادهترین و ابتداییترین کاری که به ذهنت میرسد چیست؟
بله، این که راه بروی.
راه رفتن سرما را از میان میبرد.
حالا اینکه به غریزه میدانستهایم یا اجدادمان از همان دوران غارنشینی به تجربه دریافتهاند را نمیدانم، اما امروزه همه میدانیم که راه رفتن سرما را از میان میبرد. ولی خوب دلیل اینکه باکوییها، ببخشید کوباییها (شما هم این دو را اشتباه میگیرید؟ آخر کشوری در قاره آمریکا کجا و پایتختی در شرق اروپا کجا!) از این موضوع ضربالمثل ساختهاند احتمالا به چیزی فراتر از این اصل ساده برمیگردد.
از آنجایی که به یک کوبایی دسترسی ندارم، پس برداشت خودم را به ضربالمثلشان پیوند میزنم.
راه رفتن، سرما را از میان برمیبرد.
حرکت، سرما را از میان برمیبرد.
اگر حرکت نکنی سرما در تو نفوذ میکند.
حرکت نکنی یخ میزنی، منجمد میشوی، اصلاً میمیری.
این همان داستان زندگی، ساختن رویا، تلاش برای رسیدن به آنها و غرق در روزمرگیها نشدن است: میمیری، اگر حرکت نکنی.
این هم ضربالمثل دیگری از کوباییها”
آنچه به آینده موکول میشود در آینده میماند.
گویی این «از فردا»، «ازشنبه»، «از سال جدید» در خون آدمیزاد است، به نژاد و تاریخ و جغرافیا و زبان و رنگ پوست هم ارتباطی ندارد.
معمولاً گمان میرود که این موکول کردن به آینده و اهمالکاری، به دلیل تنبلی است. ولی میتواند حاصل نوعی خوشبینی افراطی نسبت به آینده باشد. خوشبینی نسبت به اینکه اصلاً فردا، شنبه یا سال آیندهای برای من وجود داشته باشد. چه تضمینی است؟ دلمان را به کدام ضمانت معتبر خوش کردهایم که فرصت نقد امروز را از دست میدهیم و نگاهمان به نسیه فرداست؟
پیشنهاد: 41 ضربالمثل جالب کوبایی
دیدگاه بگذارید