معنای زندگی

دهها مقاله علمی نمیتواند به اندازهی تجربهی تاریکی، مفهوم نور را برای ما روشن کند. دربارهی عدالت میتوان حرفها شنید و کتابها خواند، ولی فقط وقتی آن را خوب میفهمیم که ظلم و بیعدالتی را با پوست و گوشت و استخوانمان حس کرده باشیم. سکوت را درک میکنیم، چون صدا و هیاهویی وجود دارد که آن را بشکند.
کمک گرفتن از اضداد، روشی دیرینه برای درک برخی اشیا و مفاهیم است.
روز با وجود شب معنا پیدا میکند، شیرینی با وجود تلخی. صداقت را با دروغ میفهمیم، زیبایی را با زشتی، گرما را با سرما، خلوص را با تزویر، و زندگی را با…
و زندگی را شاید با مرگ.
البته میتوان خرده گرفت که نقطهی مقابل مرگ، تولد است نه زندگی. اما اگر “زندگی پس از تولد” در مقابل “زندگی پس از مرگ” باشد، مرگ میتواند با کمی اغماض در برابر زندگی بایستد و به فهم ما از “معنای زندگی” کمک کند.
اما مشکل اینجاست که آگاهی و معرفت ما نسبت به مرگ، اگر از آگاهی و معرفتمان نسبت به زندگی کمتر نباشد، بیشتر هم نیست. و این یعنی نمیتوان از مفهوم مرگ به معنای زندگی رسید.
ولی اینطور نیست. مرگ با تمام زوایای ناشناختهاش هنوز هم این توان را دارد که به زندگی معنا بدهد.
معنای زندگی احتمالاً همان چیزی است که ما به خاطر آن زندگی میکنیم و اگر بخواهم واضحتر بگویم، به خاطر آن است که خودکشی نمیکنیم.
به همین سادگی!
پس چرا این همه کتاب نوشته میشودف سخنرانیها میشود و باز هم عدهای به دنبال معنا سرگردان کوچه پسکوچههای زندگیاند؟
چون در عین سادگی پیچیدگیهایی هم دارد.
یکی از این پیچیدگیها جامع و ثابت نبودن آن است. معنای زندگی نهتنها تابع اجتماع، جغرافیا و تاریخی که در آن زیست میکنیم است که فرد به فرد نیز متفاوت است.
آنچه به زندگی یک کاکاسیاه در ایالت جورجیا در قرن هجدهم میلادی معنا میداده به احتمال زیاد برای یک دانشمند فیزیک آلمانی در قرن حاضر پیشپاافتاده باشد. و بعید نیست که معنای زندگی شما با خواهر یا برادرتان تفاوت زیادی داشته باشد.
اما موضوع به همین جا ختم نمیشود. معنای زندگی برای یک شخص نیز ثابت نیست و در طول حیاتش بارها تغییر میکند.
دکتر ویکتور فرانکل با اشاره به این موضوع که معنای زندگی همواره تغییر میکند، ولی هرگز از بین نمیرود، سه شیوهی متفاوت برای کشف معنای زندگی بیان میکند:
- خلق کردن یک محصول یا انجام دادن یک کار بزرگ
- تجربه کردن چیزی یا آشنا شدن با کسی
- نگرشی که در قبال رنجِ غیرقابل اجتناب در پیش میگیرد
به نظر میرسد زندگی به خودی خود معنایی ندارد، این ما هستیم که به زندگی معنا میبخشیم. با عکسالعمل در برابر شرایطی که در آن قرار داریم.
فصل مشترک آنچه که گفته شد را میتوان در یکی دو جمله خلاصه کرد:
معنای اصلی زندگی به عهده گرفتن مسئولیت در جهت یافتن راهحلی صحیح برای مشکلات و انجام دادن تکالیفی است که پیوسته برای هر فرد ایجاد میشود.
گویی آنقدرها هم پیچیده نیست. شاید هرچه زندگی را بیشتر بفهمیم فلسفهاش برایمان سادهتر شود.
پس عجیب نیست اگر سهراب میگوید:
زندگی شستن یک بشقاب است!
دیدگاه بگذارید