پندنامهی شخصی

پند و نصیحت از آن دست چیزهایی است که به محض برخورد با پرده صماخ گوش، احساساتی نهچندان دلچسب را در مغز و قلب و دیگر اعضا و جوارح بدن به راه میاندازد. چرایش را نمیدانم! اما احساس میکنم اگر دهنده و گیرندهی پند یک نفر باشد اوضاع کمی فرق میکند.
این شد که به توصیهی استادی و تشویق دوستی تصمیم گرفتم پندنامهای شخصی بنویسم، پندنامهای با صد پند که حاصل طول و عرض این سه دهه از زندگیام باشد. و این شد که قلم و کاغذی به دست گرفتم و پس از کمی نوشتن و خط زدن و طفره رفتن به یک فرمول برای نوشتن این پندها رسیدم:
رفتارها و افکار تکرار شوندهی غلط
اگر رفتاری را که آزارتان میدهد و یا میدانید اشتباه است مدام و ناآگاهانه تکرار میکنید و یا از انجام کاری که میدانید به نفعتان است به بهانههای مختلف فرار میکنید، بهتر است شما هم دست به کار شوید و پندنامهی شخصیتان را مکتوب کنید.
و اما پند اول:
نگاهت را از روی دیگران به سمت خودت بچرخان، به درون خودت.
قرار نیست رفتار همه آدمها در چارچوب قواعد و اصول تو بگنجد.
داستان راه رفتن با کفش دیگران را که یادت هست؟
بدان و آگاه باش که تصمیمهایی که افراد در طول زندگیشان میگیرند چکیدهای از تکتک ثانیههای زندگیشان است.
جمله “اگر جای او بودم این کار را میکردم” از بیخ و بن غلط است. ژنی که بیاجازه منتقل میشود، تربیت خانوادگیای که انتخابشده نیست، همکلاسیهایی که حاصل جبر محیط هستند، شرایط، طرز تفکر، محدودیتها و هزاران هزار مسئلهی دیگر، از او او ساخته و از تو تو. پس تو هیچگاه جای او نیستی، و نمیتوانی جای او باشی، هیچگاه!
رفتاری از دیگری که گاه در نظر تو احمقانه جلوه میکند، برآیندی از کل زندگی _از زمان جنینی تا حال_ اوست، چیزی که تو حتی اگر گمان کنی که میدانی، فاصلهات تا درک آن از زمین تا آسمان است.
پس قضاوت را رها کن، اما
دیگران را رها نکن.
تو فقط یک وظیفه داری:
همیشه در حال رشد و توسعهی خودت باشی، سعی کنی دیدگاههای درستتری داشته باشی، انتخابهای آگاهانهتر و تصمیمهای استوارتری داشته باشی.
در این چرخه که باشی رابطهات با دیگران، از قضاوت کردن به موثر بودن تغییر میکند.
و این اولین پندی است که دوست دارم آویزهی گوشت کنی: قضاوت نکن، موثر باش.
پند دوم:
پوریا آذربایجانی مهمان چند قسمت قبل برنامه کتابباز بود. آدمی به قدری رها و آزاد که خودِ سروش صحت هم با وجود شناخت قبلی انگشتبهدهان مانده بود.
“او در قید رسیدن به مقصد نبود، مسیر را زندگی میکرد.”
مسئلهای که همیشه با آن دست به گریبان بوده و هستم:
نتیجهگرا بودن،
عبور از مسیر با سرعتِ هر چه تمامتر با توجیه تلف نکردن وقت،
از دست دادن زیباییهای مسیر به بهانهی هرچه زودتر رسیدن به مقصد،
حرام کردن لذتهای مسیر به خود با وعدهی لذتهای والاتری که در مقصد چشم انتظارم نشسته است…
جالب و عجیب اینکه بعد از رسیدن به هر مقصد، متوجه فاصله میان “خیال و تصورم از لذت مقصد” و “واقعیت آن” میشوم و جالبتر و عجیبتر اینکه هربار بند کفشهایم را محکمتر میبندم و برای رسیدن به مقصد بعدی مصممتر ادامه میدهم. و دوباره روز از نو روزی از نو:
تعیین هدف،
برنامهریزی،
تلاش برای رسیدن،
خیالپردازی درباره مقصد،
رسیدن،
اقناع نشدن،
و دوباره عرق راه خشک نشده تعیین هدف
و …
و گیر افتادن در یک چرخهی معیوب که اگر از تاثیر ژن، تربیت و ویژگیهای شخصیتی هم بگذریم، نقش نظام آموزشی و محیط را نمیتوان نادیده گرفت.
نمره، معدل، رتبه کنکور، دانشگاه، مدرک، شغل، ازدواج، فرزند، پول، شهرت، زیبایی، موقعیت اجتماعی و … هر کدام روزی مقصد ما بوده و یا هست.
اما آیا اصولاً مقصدی وجود دارد؟
امروز به خودم گفتم:
ببین! زندگی، طی کردنِ پلکانی است که تعداد پلههای آن محدود ولی نامشخص است. پلکانی که اولین پله آن تولد و آخرینش مرگ است. و تو نهتنها در شروع تصمیمگیرنده نبودی، که از فرارِ از پایان هم عاجزی!
“تمام داشتهی تو مسیری است که میپیمایی.”
فریب پلهها را نخور! که گرچه در ظاهر و با نگاهی کوتهبینانه هر کدام یک مقصد هستند اما درواقع جزئی از مسیر کلیاند. استراحتگاهی بیش نیستند.
مبادا زندگی، شادی و لذت را، به رسیدن به پلهی بعدی منوط کنی و تا چشم بر هم بزنی و سر برگردانی، روی پله آخر ایستاده باشی…
مقصد دروغی بیش نیست.
همهی زندگی مسیر است و رفتن.
رسیدنی در کار نیست.
پند سوم
میخواهم دو سه کلمهای راجع به گورخر برایت بگویم.
بله، میدانم که حیوان مورد علاقهات اسب است، و یکی از فانتزیهایت زندگی در یک خانه روستایی، که سحرگاه ستارههای آسمان پاکش را رصد کنی، به انتطار طلوع خورشید بنشینی، از چاه آب بکشی، هیزم جمع کنی، آتش کوچکی به راه بینداری و میز صبحانهای بچینی که رنگ و عطر چای آتشی و طعم و بوی نانش تو را از زمین و زمان جدا کند. بعد اسب قهوهای تیرهات را زین کنی و راه بیفتی… عصرها هم در قاب پنجره غروب خورشید باشد و اسب قهوهای تیرهات…
کجا بودم!؟ آهان داشتم از گورخر برایت میگفتم.
حالا شاید بپرسی چرا این حیوان راهراه؟
دقیقاً به خاطر همان راهراه بودنش. به خاطر اینکه اگر به او بگویی تو یک حیوان سفید هستی با راهراه سیاه همانقدر به تو میخندد که بگویی یک حیوان سیاه هستی با راهراه سفید.
سفید و سیاه با هم گورخر را میسازند.
گورخر سیاهسفید است. مثل تو، مثل تمام آدمهای اطرافت، مثل همهی اتفاقهای ریز و درشتی که رخ میدهد، مثل خودِ دنیا.
اما آنچه میخواهم به حافظه بسپاری:
اول اینکه گورخری دیدن را تمرین کن. مبادا کسی را به خاطر سفیدیهایش آنقدر در نظرت بالا ببری که با کوچکترین سیاهیای، طوری از آن جایگاه سقوط کند که دیگر به چشمت نیاید.
مبادا کسی را آنقدر سیاه ببینی که چشمت توان دیدن حتی نقطهای سفید در او را از دست بدهد.
فراموش نکن آدمها مجموعهای از خوبی و بدی، و سفیدی و سیاهیاند. دیدگاه گورخری را تمرین کن.
شاید این سوال گورخری از شل سیلور استاین را نیز شنیده باشی:
از گورخره پرسیدم
«توسفیدی و راه راه سیاه داری،
یا اینکه سیاهی و راه راه سفید داری؟ »گوره خره به جای جواب دادن پرسید:
«تو خوبی فقط عادتهای بد داری،
یا بدی و چند تا عادت خوب داری؟ساکتی بعضی وقتها شیطونی،
یا شیطونی بعضی وقتها ساکت می شی؟ذاتاً خوشحالی بعضی روزها ناراحتی،
یا ذاتاً افسردهای بعضی روزها خوشحالی؟لباس هات تمیزن فقط پیرهنت کثیفه،
یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟و گورخر پرسید و پرسید و پرسید،
و پرسید و پرسید، و بعد رفت.دیگه هیچ وقت از گورخرها درباره راه راهاشون
چیزی نمیپرسم.
دوم اینکه به خودت نیز همینگونه بنگر. سایهها و نقاط تاریک درونت را ببین، نمیگویم گورخر باش(!) و برای تغییر دادنشان تلاش نکن، اما آنها را ببین و وجودشان را بپذیر. این اولین مرحله از تغییر است.
دیدگاه گورخری را تمرین کن.
پند چهارم
برخی کلیشهها طوری به زندگیمان چسبیدهاند که حتی فکر غلط بودنشان هم به ذهنمان خطور نمیکند چه برسد به تلاشی در جهت کنار گذاشتن شان. “تعادل در زندگی” یکی از همین کلیشه هاست.
“وظیفه ما انسانها جستجوی تعادل در زندگی نیست، بلکه جستجوی عدم تعادلی است که مناسب ما باشد.”
این جمله در پستی از اینستاگرام محمدرضا شعبانعلی تلنگری بود که جای پای این کلیشه را در ذهنم سست کرد.
داشتن تعادل در زندگی یعنی: حفظ تعادل بین بخشهای مختلفی چون خانواده، دوستان، روابط عاطفی، شغل، تفریح، سلامتی، وضعیت مالی، خواب و استراحت، مطالعه، زیبایی، توسعه فردی و … که امکانپذیر نخواهد بود مگر اینکه محدودیت بزرگی به نام “عمر” وجود نداشته باشد.
از وهم و خیال که فاصله بگیریم و پا روی زمینِ واقعیتها بگذاریم متوجه میشویم با زمانی که در دسترس ماست راهی جز انتخاب و اولویتبندی نداریم.
حق با شعبانعلی است “تلاش برای حفظ تعادل در همه بخشها یک تلاش نافرجام است که ما را به هیچ جا نمیرساند.”
باید یاد بگیریم چگونه از بخشی به نفع بخش دیگر بزنیم.
حالا که از این زاویه به زندگی نگاه میکنم، میبینم گاهی این عدم تعادل را آگاهانه یا ناآگاهانه ولی مقطعی در متن زندگی پیاده میکنیم.
مثل زمانی که برای قبولی در رشته دلخواه و دانشگاه مطلوب از خواب و تفریحمان میزنیم، یا زمانی که برای خرید مسکن با پسانداز کردن و حتی فروش چیزهایی که دوست داریم _مثل طلا_ از علاقهمندیهایمان میگذریم، یا وقتی برای توسعه کار خود به مهاجرت و دوری از خانواده تن میدهیم و … .
اما حالا وقت آن است که این عدم تعادل را به عنوان یک خط مشی در زندگی بپذیریم تا بتوانیم انتخابهای صحیحتری داشته باشیم.
این شد که به خودم گفتم:
“تعادل در زندگی دروغ بزرگی است. زندگی چون الاکلنگی است که بالا رفتنِ یک طرفِ آن فقط و فقط به قیمت پایین آمدن طرف دیگر آن است.”
اگر کسی در بخشی از زندگیاش موفقیتهای قابل توجهی دارد، بیشک بخشهای دیگری را کم یا زیاد قربانی کرده است.
اما این نکته را به خاطر بسپار که این قربانی کردن تنها زمانی به رضایت از زندگی و حال خوب منجر میشود که دو ویژگی مهم داشته باشد:
اول اینکه آگاهانه باشد. یعنی باید بدانی ارتقای این بخش از زندگی به بهای کمرنگ شدن کدام بخش از آن به دست میآید، تا در آینده حسرت فداکردنهای غلط و البته گاه غیرقابلجبران را نخوری.
دوم اینکه معیارِ این عدم تعادل باید ارزشهای شخصی تو باشد که پی بردن به آنها، جز با خودشناسی ممکن نیست.
پس تلاش برای حفظ یک تعادل همهجانبه در زندگی را _که نتیجهاش جز دویدن و نرسیدن نیست_ رها کن و در جستوجوی عدم تعادل مناسب خود باش. و فراموش نکن که صفت “مناسب” درست به همان دو نکته بالا اشاره دارد.
پند پنجم
دیروز هوا آلوده بود، نامناسب برای همه گروههای سنی. روز قبلش هم همینطور. سال گذشته و سالهای گذشته نیز با این مسئله روبهرو بودهایم.
امسال شهرهای دیگری هم به جرگه شهرهای آلوده پیوستهاند، اصفهان حتی از تهران پیشی گرفت و دیروز به قدری آلوده بود که با هر چشمی قابل تشخیص بود…
اقدام مسئولان؟!
طبق معمول: تشکیل جلسه، خوردن موز، ارائهی آمار و ارقامی که نشان میدهد موتورسیکلتها، اتومبیلهای فرسوده، صنایع و … هر کدام چه سهمی در این آلودگی دارند و البته اتخاذ تصمیماتی حیاتی و هوشمندانه مثل تعطیلی یکی دو روزهی ادارات!
و سال بعد و سالهای بعد باز هم همین آش و همین کاسه: جلسه، موز، آمار و ارقام و تزریق مسکّنِ تعطیلی ادارات و مدارس…
چرا قدمی برای درمان برداشته نمیشود؟ تا چه زمانی میتوان از این مسکّن استفاده کرد؟
منکر مسئولیت اجتماعی و وظیفهی تکتک ما به عنوان شهروند نیستم، ولی این دولت و مسئولین هستند که باید با اصلاح زیرساختها و اجرای برنامههای بلندمدت این مشکل را حل کنند.
اما چرا خبری از برنامههای بلندمدت و حل مشکل نیست؟
احتمالات متعددی وجود دارد:
یا نمیدانند چه کنند،
یا خدای ناکرده هدفشان از قبول مسئولیت، خودشان و جیب مبارکشان است نه خدمت به مردم،
یا با مسئلهی آشنای “تعارض منافع” مواجهیم،
و یا وسعت دیدشان از نوک دماغشان فراتر نمیرود و نمیخواهند دست به کارهایی بزنند که ده بیست سال دیگر و در زمان مسئول دیگری به ثمر بنشیند…
البته شاید ما مردم هم صبر و تحمل اقدامات دیربازده را نداریم که بهجای داشتنِ مطالبههای جدی، به همین کارهای موقتی و سطحی دلخوش کردهایم.
نمیدانم این کوتهبینی از ما به مسئولین سرایت کرده یا از آنها به ما؟!
و اصلا چه شد که این “ما” و “آنها” به وجود آمد؟
این شکاف از کی و چرا اینقدر عمیق شد؟
فقط میدانم ما بابت هوایی که ساختهایم (یا شاید بهتر است بگویم خراب کردهایم) نهتنها به خودمان که به نسل بعد نیز بدهکاریم…
بگذریم.
از آلودگی هوا نوشتم و اقدامات مُسکّنانهی(!) مسئولین،
از تعطیلی ادارات بهجای فراهم کردن سرویس ایابوذهاب برای کارکنان، بهبود کیفیت سوخت، تعویض خودروهای فرسوده و برخورد جدی با کارخانههای آلاینده و …
از اقدامات سطحی بهجای کارهای ریشهای، اساسی و طبیعتاً دیربازده، و از این احتمال که ترجیح میدهند درخت تلاششان در زمان سِمَت داشتن خودشان به ثمر بنشیند نه دیگری…
ولی ما چرا گاهی به این شیوه عمل میکنیم؟!
ما که در زندگیمان خبری از مسئول بعدی نیست و خود یگانه مسئول زندگی خویشیم چرا گاه به مسکّنها پناه میبریم؟ ما چرا برنامههای بلندمدت را جدی نمیگیریم؟ منظورم از این برنامهها، صرفا تلاش برای گرفتن مدرک دکتری یا نتیجه گرفتن از بیزینس جدیدمان نیست، از مسئلهی پایهایتری حرف میزنم، از باورها.
باورهای ریز و درشت ما درباره عشق، ثروت، زیبایی، شادی، رابطه، زندگی، کار، مرگ و … که فرمان زندگیمان را به دست گرفتهاند.
تکرار یک فکر باورهای ما را میسازد و باورهای ما رفتار، گفتار، عادات و انتخابهای ما را، و نتیجهی اینها، باورهای ما را تایید میکند.
و اینگونه است که با داشتن باوری غلط در چرخهای معیوب گرفتار میشویم: باور غلط، افکار غلط، تصمیمات غلط، رفتار غلط، و رسیدن به نتیجهای که مهر تاییدی است بر همان باور غلط.
و دوباره و دوباره…
ما بهندرت به اصلِ مشکل پی میبریم و به همین دلیل است که دست به دامن مسکّنها میشویم.
اگر نسبت به خود و توانمندیهای خود باور نداریم و اعتماد به نفسمان لنگ میزند، خواندن کتابهای انگیزشی و گفتن جملات تاکیدی مقابل آینه نقش همان مسکّنها را بازی میکند.
اگر باور داریم مرگ نابودی است و از آن میترسیم، سَرِ خود را با تجربههای گوناگون گرم کردن، به امید فراموش کردن آن، چیزی را تغییر نمیدهد.
اگر باور داریم که هر ثروتمندی دزد است، تصویرسازی از آیندهی خود که غرق ثروت شدهایم کار عبثی است.
باورها کموبیش ریشه در دوران کودکی، خانواده و محیط دارند و برخی طوری سیمانی شدهاند که جدا شدن از آنها کار سادهای نیست.
تغییر باورها یک فرآیند زمانبر است؛ درست مثل فرآیند درمان.
در این فرآیند علاوه بر بالا بردن سطح آگاهی و دانش، کمک گرفتن از متخصص در تشخیص باورهای غلط خود، از تمرین و تکرار و ممارست نیز نباید غافل شد.
گرچه استفاده از مسکّنها حال لحظهای ما را بهبود میبخشند، اما تنها زمانی استفاده از آنها توجیه عقلانی دارد که در فرآیند درمان باشیم.
دیدگاه بگذارید