احیای قلب زندگی

بخشی از وجود همهی ما را چیزی به نام “تجربههای اول” شکل میدهد. اولینهایی که طوری فراموش نشدنیاند که پنداری بخشی از مغز را به انحصار خودشان درآوردهاند، آن هم بهترین جایش را. مثلا، شاید شمال آن!
اولین روز مدرسه، اولین روز کاری، اولین حقوق دریافتی، اولین شبِ خوابیدن در خوابگاه (کیلومترها دور از خانواده، وقتی تازه هجده ساله شدهای، آن هم روی تخت بالایی)، اولین باری که دریا را از نزدیک دیدهای، اولین کتابی که خواندهای، اولین باری که سوار هواپیما شدهای، اولین هدیهای که گرفتهای، اولین تئاتری که تماشا کردهای، اولین باری که صدایی تو را پدر یا مادر خواندهاست و … .
قدرت تجربههای اول را کمتر کسی میتواند انکار کند، و این قدرت فقط به آن تجربههای دستاولّی که ما را سرشار از شادی، هیجان و یا حیرت میکنند ختمنمیشود، بلکه دوست نداشتنیها را نیز شامل میشود: اولین قهر با دوستی صمیمی، اولین گم شدن در انبوه جمعیت، اولین تنبیه فیزیکی در مدرسه، اولین دعوای زندگی مشترک، اولین شکست کاری، اولین تجربه مصرف مواد.
اما اهمیت و ارزش تجربههای اول فقط در نداشتنِ تاریخ انقضا نیست، این تجربهها گاه به چراغِ نوربالایی میمانند که مسیرهای جدیدی را برایمان روشن کرده و با تغییر در افکار و نگرش ما زندگیمان را دگرگون میکنند.
احتیاط!
تجربههای اول میتوانند فرصتساز و یا فرصتسوز باشند!
ویژگی دیگر این تجربهها این است که فقط با مرگ تمام میشوند (احتمالاً آخرین “تجربهی اول” همهی ما در این دنیا چشمتوچشم شدن با فرشته مرگ است.) و با سنوسال، امکانات، شرایط، تاریخ و جغرافیا دستخوش تغییر میشوند، اما ته نمیکِشند.
جنس تجربههای یک نوجوان 16 ساله با یک پیرمرد 67 ساله یکی نیست.
تجربههای کسی که در منهتن نیویورک زندگی میکند با دیگری که مثلاً در سومالی است، زمین تا آسمان فرق دارد.
تجربههای ممکن برای یک ژن خوب بیتردید با یک ژن معمولی متفاوت است.
تجربههای زمان آغامحمدخان قاجار کجا، تجربههای الان کجا؟
خلاصه اینکه همواره در هر شرایطی چیزی هست که تو بتوانی آن را به تجربهی اول تبدیل کنی. تجربهی رصد یک جرم آسمانی با تلسکوپ، تجربهی شروع یک دوستی پایدار با لبخندی ساده در مترو، تجربهی دیدن یک پرندهی نادر در باغ پرندگان، تجربهی کویرنوردی، تجربهی یک ورزش جدید و یا حتی تجربهی یک نگاه نو به زندگی.
تجربههای اول (چنانچه هوشیارانه انتخاب شوند) شوکهایی حیاتی را میمانند که قلبِ زندگیمان را درست سربزنگاه احیا کرده و پویایی را جایگزین ایستایی میکنند.
چندی پیش، راه رفتن روی پل معلّق و زیپلاینسواری به جرگهی اولین تجاربم پیوستند.
گذاشتن اولین قدم روی پل معلّق همانا و شروع تکانها و حس عدم امنیت همانا. قدمهای لرزانم روی پل، برایم مسیر دیگری که بهتازگی در آن پا گذاشته بودم را تداعی میکرد: مسیر نویسندگی. دستهایم را به طنابهایی که به عنوان حصار در دو طرفم قرار داشت گرفته بودم، زیرِ پاهایم میلرزید. با ریسمان و قلابی به طنابِ بالای سرم متصل شده بودم تا اگر به هر دلیلی پایم لغزید، مرا از سقوط نجات دهد.
در نویسندگی هم داستان همین است: محکم گرفتن دو طناب خواندن و نوشتن. میخوانی و مینویسی و قدم برمیداری و مسیر را طی میکنی و فقط به روبهرو مینگری. در نویسندگی ریسمانی که تو را از رها شدن و سقوط حفظ میکند، امید است، کم نیاوردن است، سماجتی دیوانهوار است برای زمانهایی که مینویسی و دور میریزی، میخوانی و نمیفهمی، منتشر میکنی و دیده نمیشوی. آری، برای تمام لحظههایی که میخواهی و نمیشود ریسمانی به نام امید باید باشد که جلوی افتادن تو را بگیرد.
به نیمههای پل که رسیدم، مسیر هموارتر شده بود، ترس من کمتر و سرعت حرکت بیشتر. جلوتر که رفتم فهمیدم هرچه سریعتر حرکت کنم و به جای زل زدن به زیر پایم، نگاهم به دوردستها باشد، لرزش کمتری احساس میکنم، لذت بیشتری میبرم و زودتر به مقصد میرسم. درست مثل نویسندگی.
قرار شد مسیرِ رفته را با زیپلاین برگردم. پس از مکث کوتاهی، نفسم را حبس و بر ترسم غلبه کردم و پایم را از روی آخرین پله برداشتم. لذت بخشتر از آنی بود که فکرش را میکردم. چند ثانیهای بین زمین و آسمان بودم، رها و آزاد، فارغ از هر دغدغهای، لذت محض، آدرنالین خالص. بعداً که آن لحظات را مرور میکردم فکر کردم شاید نوشتن برای برخی هم این گونه باشد: راحت، لذتبخش و سرشار از هیجان. اما این گونه نوشتن بیتردید پاداش همانهایی است که پیمودن راههای لرزان را به جان خریده و صبوری کردهاند.
[…] احیای قلب زندگی […]
ممنونم استاد
قسمتی ک در مورد نویسندگی نوشتید عاالی بود
امیدوارم موفق و سلامت باشید
ممنونم. خوشحالم که خوشتان آمده.
امیدوارم شما هم موفق باشید.
بهره بردیم…
ممنونم از نظرتون